درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کنم از کسانی که نظر میدن هم ممنونم راستی اینجا کپی کردن آزاده راحت باشید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دهکده ی نامه های عاشقانه
آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…...




میگن سه موقع دعا برآورده میشه:


یکی وقت غروب

یکی زیر بارون

یکیم وقتی دلی میشکنه


من وقت غروب زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه...



پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:دعا می کنم دل هیچ کس نشکنه, :: 19:32 ::  نويسنده : mostafa

 

انـدوه که از حــد بگــذرد

 

    جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مـزمـن

 

           دیـگه مـهـم نـیـســت

 

                   بـودن یا نـبـودن

 

                        دوست داشتن یا نـداشتن

 

                             دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند

 

                                 در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی

 

                                       و فقط نـگـاه می‌کـنی

                                           نـگــــــــــاه…..!



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:نگاه, :: 13:8 ::  نويسنده : mostafa

 

خــــدایـــــا ؛


هیـــــچ تنهـــــایــــی رو اونقـــــدر تنهـــــا نکــن کــه بــه هــــر بـــی لیــاقتــــی بگــــه :


عشقــــــم

 

 براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:خدایا, :: 13:3 ::  نويسنده : mostafa

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:ترس, :: 12:57 ::  نويسنده : mostafa

 
میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم
که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی
یادت نمیرود باید عاشقی کنی
کاش من اینگونه عاشق بودم ..... ای کاش ...
........................................................................



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عاشق وقعی دهکده ی نامه های عاشقانه, :: 12:49 ::  نويسنده : mostafa

آدم هـاي سـاده را دوسـت دارم

هـمـان هـا كـه بـدي هـيـچكـس را بـاور نـدارنـد

همـان ها كـه بـراي همه لبخند دارنـد

همـان هـا كـه هميـشـه هستـنـد ; براي همـه هـستند

آدم هـاي ساده را بايـد مـثل يـك تابـلـوي نـقاشـي ،‌ ساعتها تماشا كـرد

عمـرشـان كـوتـاه است . . .

آدم هاي ساده را دوست دارم

بـوي نـاب آدم مـيدهـنـد . . .

ادم,

:: 12:55 ::  نويسنده : mostafa

باران که می بارد دلم برایت تنگ تر می شود

راه می افتم

بدون چتر

من بغض میکنم ، آسمان گریه ...



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:باران, :: 13:0 ::  نويسنده : mostafa

اسمش را ميگذاريم : دوست مجازي اما آنسو يك آدم حقيقي نشسته است . . .

 


خصوصياتش را كه نميتواند مخفي كند . . .


وقتي دلتنگي هايش را مينويسد وقت ميگذارد برايم . . .


وقت ميگذارم برايش . . . نگرانش ميشوم . . .  دلتنگش ميشوم . . .


وقتي در صحبت هايم ،‌ به عنوان دوست ياد ميشود . . .


مطمئن ميشوم كه حقيقي ست ، هر چند كنار هم نباشيم . . .


من برايش سلامتي و شادي آرزو دارم هر كجا كه باشد . . .


♥♥♥ همه شما دوستانم در دنياي مجازي  رو دوست دارم ♥♥♥



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:دوستان مجازی, :: 12:57 ::  نويسنده : mostafa

 " خداحافظی ات " عجب خرابه ای به بار آورده! . .



نگاه کن ... . . مدت هاست در تلاشند . ..


مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون کشند!

 

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:اوار, :: 23:12 ::  نويسنده : mostafa

 خندیدن، خوب است قهقهه، عالی است گریستن،


آدم را آرام می کند



اما…...


لعنت بر بغض

 

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:بغض, :: 23:12 ::  نويسنده : mostafa

 

مرد باید وقتی مخاطبش عصبانیه , ناراحته ,


 میخواد دادبزنه وایسه روبروش بگه : تو چشام نیگا کن ,

بهت میگم تو چشام نیگا کن حالا داد بزن ,

بگو از چی ناراحتی بعد مخاطب داد بزنه , گله کنه ,

فریاد بکشه, گریه کنه

حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو بغله مرد

آخرش خسته میشه میزنه زیر گریه

همونجا باید بغلش کنه نذاره تنها باشه حرف نزنه ,

توضیح نده کل کل نکنه ,

 توجیه نکنه فقط نذاره احساس کنه تنهاس

مرد باید گاهی وقتا مردونگیشو با سکوت ثابت کنه

با بغلش کردن...


 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:باید, :: 23:10 ::  نويسنده : mostafa

 صبرکن عشق زمینگیر شود،بعد برو




یادل از دیدن تو سیر شود،بعد برو


تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند


صبرکن گریه به زنجیر شود،بعد برو...

 

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:برو, :: 23:8 ::  نويسنده : mostafa

 

آدمهایی هستند که در زندگیشان عدد "یک" معنای زیادی دارد.




آنها همیشه یکـ آهنگ خاص راگوش میـدهنـد


آنها همیشه فقط یک عطر خاص را می زنند


آنهایک روز داشته اند که بغضشان تا سَر حد ترکیـدن رفته


آنها یک خاطره خاص را هزار بار مرور میکنند


آنها هرگز پا به یک کـافه ے خاص نمے گذارنـد


آنها یکـ شماره را براے ابـد در گوشے شان سیو نگه میـدارنـد


آنها یک نفر را هیچوقت فراموش نخواهند کرد


آنها تنها چیزے را که دو بار تجرُبـه خواهنـد کرد، مرگ است


چون یک باردر گذشته مُرده انـد . . .


" یکـ " براے بعضے ها معناے زیادے دارد . .. !

 

 

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:یک, :: 23:6 ::  نويسنده : mostafa

 

بعضیام هستن برای فراموش کردن



یکی‌ دیگه بهتون نزدیک میشن



اینا آدمای بدی نیستن ..


درداشون کشیدن...



شایدم دوست داشتنی باشن ..



فقط قابل اعتماد نیستن. .


 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:بعضی ها هستند, :: 23:6 ::  نويسنده : mostafa

 نامم را پاک کردی،یادم را چه می کنی؟!



یادم را پاک کنی،عشقم را چه می کنی؟!


اصلا همه را پاک کن...



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:پاک کردن, :: 23:0 ::  نويسنده : mostafa

 

غم نگاه آخرت تو لحظه ي خداحافظي




گريه ي بي وقفه ي من تو اون روزاي كاغذي


قول داده بوديم ما به هم كه تن نديم به روزگار


چه بي دوام بود قول ما جدا شديم آخر كار


تو حسرت نبودنت من با خيالتم خوشم


با رفتنم از اين ديار آرزوهامو ميكشم


كوله بارم پــــــــــره حسرت


تو دلــــــــم يه دنيا درده


مثل آواره اي تنها تو خيابوني كه سرده


تاخيالت به سرم ميزنه گريه ام ميگيره


آروم آروم دل تنگم داره بي تو ميميره


گـــــــل مغـــــــــــرو ­ر قشـنگم

من فــــــرامــوشت ­ نـكـــــردم

بي تو اينجا رو نمي خوام ميرم و بر نمي گردم

 

 

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:غم, :: 23:0 ::  نويسنده : mostafa

  

 

 

 

 

حتــــي لـــوك خوش شــــانس هـــــم همـــيــــشه آخـــــرش
 
 

 

 
 
تنــــهــايـــي
 
 
 

 

 
ســمــــت غـــــروب ميـــــرفت...
 
 

 


 

 
با اينــــكه لــــوك بــــود!!!
 
 
با اينكه خوش شانس بود !!!!!

 

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:لوک خوش شانس!!!, :: 14:52 ::  نويسنده : mostafa

 

 

ساعت حدود یازده صبح بود، کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و مقابلم را نگاه می کردم. دو روز پیش که برای انجام کاری حوالی خیابان ولی عصر بودم، اتفاقی افتاد که منجر شد، دوباره به این جا برگردم، ترافیک سنگینی بود، آخر تعطیلات بود و مردم در جنب و جوش، دو روز پیش که در همین ایستگاه ایستاده بودم، آن سوی خیابان، دختر جوانی توجّهم را جلب کرد، چون آن روز تنها نبودم، نتواستم با او حرفی بزنم، به ناچار امروز آمدم و حدود نیم ساعتی می شد که منتظر بودم. دختر شاید حدود بیست، بیست و دو را سن داشت، مانتوی نارنجی خوش رنگی به تن داشت، مانتو بسیار تنگ بود، شلواری کوتاه با همان رنگ هم به پا داشت، ساق پاهایش را از همین فاصله می دیدم، لباسش به قدری رنگ تندی داشت که از چند متری در چشم می زد، شالی کوتاه و سفید روی سر داشت،

آرایشی بسیار زننده، دو روز پیش هم به همین صورت او را دیده بودم، آن روز به قدری از رفتارهای این دختر متعجب شدم، که مدتی حیران او را تماشا می کردم، دیدم درست کنار خیابان ایستاده، با چشم دقیق ماشین ها را زیر نظر داشت، هر ماشین مدل بالایی از کنارش می گذشت سر خم می کرد و چیزی به راننده می گفت، خیلی دلم می خواست بدانم چه چیزی به آنها می گوید که منجر به چنین عکس العملی می شد، بعضی راننده ها می خندیدند، بعضی ها هم که محل نمی گذاشتند، بوق های ممتد می زدند و بعد می رفتند، آن روز فقط توانستم به آن طرف خیابان بروم، وقتی کمی نزدیکش ایستادم صدایش را به خوبی می شنیدم، عرق شرم به پیشانی ام نشست، گفتم خدایا چه چیزی منجر می شود که دختری به این زیبایی و خوش اندامی دست به چنین کاری بزند، خواستم نزدیک تر بروم که دیدم سوار ماشین بنزی سیاه رنگ شد، وقتی از مقابلم عبور کرد، خنده بلند او راشنیدم.

امروز هم کنجکاوی مرا به اینجا کشاند، امروز هم همان حرکات روزهای گذشته را تکرار می کرد، برای هر ماشینی قیمتی تعیین می کرد، هرکس از کنارش می گذشت سرش را با تأسف تکان می داد، نمی دونم از شانس من بود که آن روز هیچ مشتری به پستش نخورد، به سمت پیاده رو بازگشت و آرام شروع به قدم زدن کرد، پشت سرش به آرامی می رفتم، هر پسر جوانی از کنارش می گذشت متلکی بارش می کرد و او با حرف های زشتی پاسخش را می داد، کنار یک کیوسک تلفن ایستاد، منم پشت سرش ایستادم، برگشت و اطراف را نگاه می کرد، یک لحظه نگاهش در نگاهم گره خورد، عجب چشم های گیرایی داشت، آبی روشن، مثل آسمان، نگاهش را از من گرفت، می ترسیدم با او حرفی بزنم، از کیفم کاغذی در آوردم و روی آن یاداشتی کردم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، برگشت، قبل از اینکه حرفی بزند، ورق را به دستش دادم و به سرعت از او دور شدم...

یک ربع گذشت، داخل پارکی همان حوالی نشستم و منتظر شدم. شاید هم نباید! شاید هم باید؛ و کلی باهام دعوا کنه. به هر حال تا نیم ساعت دیگر منتظر می مانم، نگاهم را به آسمان دوختم، خورشید وسط آسمان بود، در خودم غرق بودم که حس کردم سایه ای روی سرم افتاده، نگاهم را که پایین آوردم او را دیدم که نگاهم می کند، بلند شدم و گفتم: سلام. نشست و با سر جواب سلامم را داد. هنوز نمی دانستم چه بگویم که لب گشود و گفت:  واسه چی گفتی بیام این جا؟ گفتم: می خواستم کمی باهات حرف بزنم...

خیره نگاهم کرد و گفت: به چه مناسبت؟ چشمانش از استهزاء مانند ستاره ای برق می زد، می دانستم اگر نمی خواست نمی آمد، گفتم: من چند روزی شما رو کنار خیابون می بینم،...

حرفم را برید و با لهجه ای سخت گفت: که چی؟

گفتم: اگه می شه یه کمی راجع به خودت بگو،...

دست هایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید، لبخندی روی لب های گوشتالودش نشست، گفت: خبر نگاری؟

گفتم : نه. پرسید: پس واسه چی می خوای بدونی؟

گفتم: برات مهمه که بدونی؟

شانه هایش را با بی اعتنایی بالا برد و گفت: نه

دست هایش را در هم قلاب کرد، تکیه داد به نیمکت و پاهایش را تا جایی که می شد دراز کرد، گفتم: چرا اون کارو می کنی؟

سکوت کرد، سکوتی سرد و سنگین، به نیم رخش چشم دوختم، باد با موهایش بازی می کرد، موهایش بلوند بود و مشخص بود که خدادادیست. دیگر حرفی نزدم، منتظر ماندم تا خودش بگوید، اما گویا قصد گفتن نداشت. پنج دقیقه ای می شد که سکوت کرده بود، کمی جابه جا شدم، متوجه شد، با صدایی بی احساس گفت: احتیاج آدمُ به اینجا می کشونه. دوباره ساکت شد، چند ثانیه بعد گفت:

تا وقتی بچه بودم، نفهمیدم چطوری گذشت، چطوری بزرگ شدم، خوب بود یا بد بود، هرچی بود خیلی زود گذشت. اما من که می گم خوب بود، سه تا خواهر بودیم و یک برادر، زندگی آرومی داشتیم، یه وقت به خودم  اومدم دیدم بزرگ شدم و رفتم خونه شوهر، علی پسر عمویم بود، یک سال نامزد بودیم و بعدش هم عروسی کردیم و رفتم سر خونه خودمون، یه چند ماهی گذشت، زندگیم یه جورایی سرد و گرفته بود، بعد از یک سال فهمیدم شوهرم بهم خیانت می کنه، با تلفن، توی خیابون، فهمیدم اما به روی خودم نمی آوردم، گاهی توی ماشینش چیزای زنونه پیدا می کردم، یه روز بهش گفتم، اعتنایی که نکرد هیچ، چنان محکم توی دهنم کوبید که تا چند وقت لب هام کبود بود، می گفت تو لیاقت منو نداری، از تو بهتر باید با من زندگی کنه، پست فطرت روز به روز بیشتر با هام لج کرد، رفتم پیش بابام بهش گفتم، نه تنها دفاعی نکرد، تازه بهم گفت غلط کردی توی کار شوهرت دخالت کردی، بعدشم روبه علی کرد و گفت، لیلا غلط کرده، همین کافی بود تا علی پروتر بشه، یه روز عصر اومدم خونه دیدم دو تا دختر جوون، خونه من، توی اتاق خواب من هستند، علی با بی اعتنایی کامل از خونه رفت بیرون، بعدشم شب اومد خونه تا می خوردم کتکم زد، روز بعد رفتم خونه بابام، به بابام گفتم، اما می دونی چی گفت، گفت آخرش تو هم زندگی بکن نیستی، برو سر خونه و زندگیت، مادرم هم تا خواست اعتراض کنه، بابام با تشر بهش گفت، خانوم می دونم دل تو از کجا پره، لیلا رو ندادم به بچه خواهرت، حالا دنبال بهونه ای، خلاصه که برگشتم خونه، شده بودم عین مار زخمی، می خواستم یه جوری نیش بزنم، چند ماه دیگه از کارای علی خسته شدم، از خونه فرار کردم و چند هفته بعد یکی از عکس هایی رو که کنار پسر جوانی گرفته بودم براش فرستادم، دلم خنک شد، منم شدم مثل خودش، براش دو بار نامه پُست کردم و هرچی توی دلم بود براش نوشتم، اولش در به در خیابونا بودم، بعدش هم با یه گروه کار می کردم، کارای خلا ف، اما دیدم هر چی کار کنم باید بدم به رئیس گروه، جدا شدم، واسه خودم کار        می کنم،...

سکوت کرد، به نقطه دوری خیره شد. چنان از شغلش حرف می زد که گویا کار مهمی انجام می داد، از صبح تا ظهر کنار خیابون ایستادن و قیمت تن را به مردم گفتن،... در چهراش ناراحتی ندیدم، چشمای قشنگ و روشن او برق می زد، سکوتم را که دید، پرسید: باز بگم؟

گفتم: پشیمون نیستی؟

نگاهم کرد و گفت: خوب یه جورایی چرا، اما کاری نمی شد کرد. باید به این مردا حالی کرد که تنها شما   نمی تونید خیانت کنید. ما هم می تونیم...

گفتم: فکر می کنی انتقام کرفتن کار درستیه؟

گفت: نه، اما باید این کارو انجام می دادم، دیگه صبرم تموم شد. دوباره نگاهش کردم و پرسیدم: فکرنمی کنی، اگه صبر می کردی، اگه گذشت می کردی، اگه از خدا می خواستی بهتر بود، اون وقت پیش خدا هم رو سفید بودی. برای اولین بار چهراش را نگران دیدم، گونه هایش سرخ شد، خیره نگاهم کرد، درنی نی چشمان  آسمانی اش، غم را مشاهده کردم، لب هایش را از هم گشود و گفت: دیگه رویی ندارم که خدا رو صدا کنم، یه دل سیاه، یک قلب پر از گناه، یه تن که زیر دست چندین نفر چرخیده، یه جسم که با نون حروم تقویت می شه، با روح آلوده... من یه روسپی ام، نه این دنیا واسم مونده نه اون دنیارو دارم،... هی ...

سکوت کرد. پرسیدم: واسه برگشتن هیچ وقت دیر نیست، خدا خیلی مهربونه، توبه پذیره ...

گفت: دیگه خیلی دیره، سه ساله آلوده ام، یکی دو بار گیر افتادم، اما وقتی بری زندان و برگردی کارت تمومه، دیگه هیچ راه برگشتی نداری،...

گفتم: اما شما خیلی زود جا زدی، می تونستی مبارزه کنی، تلاش کنی، از شما بدتر هم زیاد دیدم،...

لبخندی تلخ بر لبش نشست و گفت: می دونم، اونایی که پیشم هستند، وضعشون از من خیلی بدتر بوده،...

اما سرنوشت بود،... زندگی ما هم این طوری می گذره، باید تمام طول روز وایسم گوشه خیابون تا یه آدم پول دارُ تور بزنم... حالم از خودم بهم می خوره...

مدتی سکوت کردم. شاید از سکوتم دلگیر شده، پرسید: پشیمونی که باهام حرف زدی؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: نه.

گفت: با این که فهمیدی من چه کاره هستم باز از من بدت نمی آد، آخه همه یه جوری بهم نگاه می کنن، مثل اینکه یه جذامی خیلی بهتر از منه...

در کلامش صداقت و یکرنگی موج می زد، نه گناهش را پنهان می کرد و نه از خوبی خودش حرف می زد، تنها خودش را محکوم می کرد، حرف های صادقانه اش به دلم می نشست. گفتم: امید وارم خدا کمکت کنه، هنوزهم دیر نیست...

لبخندی زد و بلند شد، با خنده گفت: وقتی اون کاغذ و نزدیک باجه بهم دادی، تعجب کردم، اولین باری بود که یکی دعوتم می کرد، گفتم: پس ناهار مهمون من، ظهره دیگه.

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: ممنون، باید برم، به بچه ها قول دادم برم...

پرسیدم: شبا کجا می خوابی؟

خم شد و بادست شلوارش را مرتب کرد، نگاهم به ساق های خوش تراشش بود، گفت: جا زیاده ...

وقتی بلند شد، گفت: خداحافظ. گفتم: خداحافظ.

با قدم های تندی از من دور شد، اندامش در مانتوی بسیار تنگش خودنمایی می کرد، آن قدر نگاهش کردم تا از دیدم پنهان شد. بازم یه قربانی دیگه، بازم یه جوونی و دیوونگی دیگه،... در دل خدا را شکر گفتم و از پارک خارج شدم. وقتی خواستم خیابان ولیعصر را دور بزنم، او را دیدم که مقابل پژوی سبز رنگی خم شده، راننده جوان بود و می خندید. لیلا سوار شد و رفت.

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:دختر فراری, :: 20:28 ::  نويسنده : mostafa

 

چه عاشقانه است این روزهای ابری

چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم

عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می گریم...

عاشقانه می خندم...

عاشقانه می نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...

 

 



چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:عاشقانه, :: 16:48 ::  نويسنده : mostafa

چشمهایم را بسته ام ، تا تو را ببینم
ببینم که در کنارمی ، سرم بر روی شانه هایت است و تو فقط مال منی
حس کنم گرمای وجودت را ، فراموش کنم همه غم های دنیا را …
چشمهایم را بسته ام ، تا تو را در آغوش بگیرم ، تا همانجا در کنارت ، برایت بمیرم…
شاید تنها در خیالم با تو باشم و همیشه عاشق این خیالات باشم…
خیالی که لحظه به لحظه با من است ، همیشه و همه جا در کنار من است ، حسرت شده برایم این خیالات عاشقانه ، از خیال تو حتی یک لحظه هم خواب به چشمانم نیامده….
همیشه فکرم پیش تو است ، تو که میدانی دلم بدجور گرفتار تو است ، پس کجایی که آرامم کنی؟ خواهشی از قلب بی وفای تو دارم، هوای قلب تنهای مرا هم داشته باش….
بس که به خیال تو چشمهایم را بستم و به رویاها رفتم،دنیا را فراموش کرده ام ،دنیای من تو شده ای و رویاهایت ، حسرت شده برای یک بار هم، شنیدن صدای نفسهایت….
دلم در این هوای آلوده دلتنگی ، پر از غبار شده ، مدتی گذشته و هنوز این گرد و غبارها پاک نشده ، هر کسی می آید پیش خود میگوید شاید این دل حراج شده، اما کسی نمیداند که دلم یک عاشق سر به هوا شده…
دلی که عاشق است و عشقش در کنارش نیست ، دلی که لحظه به لحظه به خیال آمدن عشقش دیگر محکوم به انتظار نیست ….
چشمهایم را بسته ام ، تو نیامدی و من عاشقی دلشکسته ام…



پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:چشمان بسته, :: 15:10 ::  نويسنده : mostafa

دفتر عشـــق که بسته شـد

دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم

غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم

دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون که عاشقــــت بود

بشنواین التماس رو



یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:التماس, :: 21:48 ::  نويسنده : mostafa

 عکس های زیبای عاشقانه و رمانتیک جدید | www.irannaz.com

 مي خوام زير بارون بخونم از تو كه  قطره قطرش بشه خاطره تا بشه حسش كرد تا باورت شه مي تونم باشم تا ابد مال تو يالا..يالا تو هم همينطور بخونش با من زير بارون تند بده دستاتو تو با بنفشه ميتونم باشم تا ابد مال تو...



شنبه 30 دی 1391برچسب:زیر بارون, :: 16:19 ::  نويسنده : mostafa

مجــــازی هستیم امــــا

دلمــــــان مجازی نــــیست

میشکند

حواست به تایــــپ کردنت باشــــد!

 



شنبه 30 دی 1391برچسب:مجازی, :: 13:26 ::  نويسنده : mostafa